نماز در مسجد گوهرشاد تمام شده بود؛ اما هنوز مسجد مملو از جمعیت بود. عدهای از مردم، در گوشهای از مسجد اجتماع کرده بودند و دور کسی را گرفته بودند. آنان اغلب کسانی بودند که برای شفا گرفتن به حرم آمده بودند و حالا به جای پنجره فولاد، در مسجد تجمع کرده بودند. آنها دور شیخ حبیب الله گلپایگانی جمع شده بودند .
شیخ سالها بود مجاور حرم شریف رضوی شده بود و امامت مسجد گوهرشاد را بر عهده گرفته بود. مردم از شیخ میخواستند که آنها را به اذن خدا شفا دهد . شیخ هم دستش را بر سر هر بیمار میکشید؛ شروع به عرق کردن میکرد و قطرههای درشت عرق، صورت و بدنش را فرا میگرفت و به اذن خدا شفا مییافت. این صحنهها باعث شده بود که همه به دنبال کشف منشاء این کرامت باشند . درست بود که شیخ، عالم وارسته و بزرگواری بود، اما این کرامت، نمیتوانست دلیل عادی و قابل دسترسی داشته باشد. برای همین همه به دنبال یافتن جواب بودند. یکی از مراجع که جریان را از زبان خود شیخ شنیده بود راز معما را فاش کرد . او گفت شیخ حبیب الله برای من چنین تعریف کرد:
«یک هفتهای میشد که بر اثر بیماری و ناتوانی جسمی بستری شده بودم و سعادت حضور در حرم و زیارت از من سلب شده بود. سالها بود که توفیق همراه شده بود و هر شب نماز شبم را پشت درهای بسته حرم میخواندم و اولین زائر حرم رضوی بودم؛ اما تا آن شب سابقه نداشت که آن قدر فاصله بین دیدارمان بیفتد . آن شب، به قدری ناتوان بودم و ضعف بر من غالب شده بود که خود را کشان کشان تا پنجره اتاقم در بیمارستان رساندم و از دور محو تماشای گلدستههای حرم شدم .
نور ماه با روشناییاش صحنه را دلچسبتر کرده بود. هوای دوست، حسابی هواییام کرده بود. دلم شکسته بود و آسمان صورتم را بارانی کرده بود .
با همان حال، شروع به نجوا کردم: آقا جان ! این درست است که مهمان شبانه چهل سال سحر را دیگر دعوت نکنی و نپذیری؟ چهل سال اولین مهمان شما بودم و حالا منتظرم که با من چه میکنی ! بعد از درد دل کمی سبک شدم و حالتی بر من عارض شد که مانند خواب نبود؛ دیدم انگار روزگار دیگری است و در باغ و گلستانی با صفا هستم .
حضرت امام رضا علیه السلام بر تختی تکیه زده بود و من در کنار وی نشسته بودم؛ آنگاه حضرت بدون این که با من سخنی بگوید، دستهای از گلها را برداشت و به من داد؛ گلهایی که از عطر بهشتیشان سرمست شده بودم و احساس سبکی میکردم. وقتی به خودم آمدم، بدنم عرق کرده بود و اتاق را بوی عطر فراگرفته بود.
حال خودم را نمیفهمیدم. از شادی بیتاب شده بودم . از جا بلند شدم و مثل همیشه وضو گرفته راهی شدم . طبق معمول نماز را پشت درهای بسته خواندم و بعد که درها باز شد، به زیارت رفتم و نماز صبح را در مسجد گوهرشاد اقامه کردم.
هنوز در حال و هوای رویای دیشب بودم و مشامم از عطر آن لحظات مست بود که دیدم عدهای که برای شفا گرفتن به حرم آمده بودند، دورم را گرفتهاند؛ انگار از جریان با خبر بودند و همان که دنبالش آمده بودند، مرا به آنها معرفی کرده بود. نگاهی به گنبد و بارگاهش کردم و غرق در شعف امرش را اطاعت نمودم .
دستم با بدن هر بیماری تماس پیدا میکرد شفا میگرفت و راهی میشد و من شادتر از او با نگاهم بدرقهاش میکردم و این جریان ادامه داشت تا زمانی که اهل معصیت و نافرمانی با من مصافحه کردند و دست دادند . این عمل باعث شد که کم کم این موهبت را از دست بدهم و برای به دست آوردنش باید دعا کنم تا رفع شود یا تخفیف پیدا کند .»
شیخ همان طور که جریان را تعریف میکرد اشک در چشمانش حلقه زده بود و به این جا که رسید بغضش ترکید؛ حتی نام محبوب هم دلش را چراغانی میکرد و دیدهاش را بارانی؛ آخر شیخ مهمان چهل سال سحر امام بود .
منبع:
سایت رضوی