نماز تجلی‌گاه عروج مومن

اسلامی و شیعه - نماز - ستون دین - اقامه نماز - مهدی صفری - ستاد اقامه نماز - گروه فرهنگی نماز تجلی‌گاه عروج مومن - پایگاه حفظ و نشر ارزش های نماز و عبادت با خدا

نماز تجلی‌گاه عروج مومن

اسلامی و شیعه - نماز - ستون دین - اقامه نماز - مهدی صفری - ستاد اقامه نماز - گروه فرهنگی نماز تجلی‌گاه عروج مومن - پایگاه حفظ و نشر ارزش های نماز و عبادت با خدا

کتابخانه
پرسش و پاسخ
احادیث معراجی
پیوندها
کانال ما در آپارت
نظرسنجی
درباره
نماز معراج مومن است؛
کسی که قلبش همواره آکنده از حضور خداست؛
معراج یعنی تمرین پرواز بلکه خود پرواز؛ پرواز از تنگنای ملک به فراخنای ملکوت واز طبیعت پست به حقیقت محض پرکشیدن به سوی آستانی که برای پرواز هیچ محدودیتی ندارد.

اگر سنگینی گناه زمین گیرت نکرده باشد؛

اگر بند بند تعلق تو را میخکوب خاک نکرده باشد؛

اگر بال پروازت در آتش عصیان نسوخته و در یک سخن اگر خودت حال پریدن وپر زدن داشته باشی؛

اگر روزی چند بار آنجا بروی کم کم از این جا فاصله می گیری و به آنجا دل می بندی.

پس باید همراه نماز بریدن از اینجا با شد،وهر نماز،آخرین آهنگ کنده شدن از این دنیا وهمانند آخرین پله ای که برای صعود قدم بر آن می نهی.

از این روست که:«نماز تجلی گاه عروج مومن» است.
گالری تصاویر
برای نمایش تصاویر گالری کلیک کنید
فراخوان لذت بخش ترین نماز
آخرین نظرات
دفتر مراجع
سايت دفتر امام خامنه اي

سايت دفتر آيت الله سيستاني

سايت دفتر آيت الله صافي گلپايگاني

سايت دفتر آيت الله محمد تقي بهجت

سايت دفتر آيت الله وحيد خراساني

سايت دفتر آيت الله مکارم شيرازي

سايت دفتر آيت الله تبريزي

سايت دفتر آيت الله فاضل لنکراني

لوگو مسابقه

چهارمین دوره مسابقات وبلاگ نویسی سراسری با موضوع نماز

کد لوگو

نماز تجلی‌گاه عروج مومن


می‌توان بر دل‌های مردم حاکم بود

آیت‌الله بهجت از زبان فرزندشان، حجت‌الاسلام والمسلمین علی بهجت

رفتارش در کودکی ممتاز بود. در همان کودکی، و سال‌ها قبل از سن بلوغ، بر اثر معاشرت با عالمی وارسته و بسیار مهذّب، به راه‌های سلوک و صعود روحیپرده برده بود. دوازده ساله بود که بعد از مکتب، به تحصیل علوم حوزوی پرداخت. هنوز به سنت چهارده نرسیده بود که به کربلا رفت. با چنان جدیّتی به ادامۀ آنچه خوانده بود، پرداخت و

خود را به بزرگ‌ترین استاد حوزۀ کربلا رساند و با کوشش در درسش درخشید که مرحوم آیت‌الله حجّت گفته بود: همان ایاّم شنیدم که استادش گفت: « مرحبا به شاگرد بهتر از استاد!». در شانزده سالگی بحث ادبی با عالم بزرگ کربلا در کنار حجره‌اش، وی را پر آوازه کرد.

در دوران نوجوانی، در مجلس درس، در حوزه نجف، پس از حلّ مشکلی علمی، مرحوم قاضی به وی گفت: «أشهد أنّک فاضل» و از آن پس او را «فاضل گیلانی» خطاب می‌کرد. در اغلب درس‌هایی که شرکت می‌کرد، انگشت اشاره‌ها به سویش بودتا آن که گوی سبقت را در علوم ظاهری هم از اقران ربود و به اوج‌ترقّی و جامعیت نائل شد.

او دقّت میرزای شیرازی را از شاگردش شیخ محمد کاظم شیرازی، و نوآوری‌های مرحوم نایینی و جولان فکری آقا ضیای عراقی و ژرف نگری و استقامت در استدلال و رأی را از غروی کمپانی، و ظرائف دقایق عقلی را هم از او و بادکوبه‌ایو احاطه و اشراف به تمام ابواب فقه را از آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی وسرانجام الهام الهی در نظر و رأی را از عارف بی بدیل، قاضی طباطبایی، گرفته بود.

آری ! در هر دو رشتۀ علم و عمل، علوم ظاهری و اجتهاد و علوم باطنی و سیر و مراقبه، تا آخرین مقام ممکن برای عبد، تاخت تا به مقامی والا دست یافت. هم در اجتهاد بی‌نظیر بود و هم در سلوک واصلین بی‌رقیب؛ امّا دریغ از ذّره‌ای ادّعا و خودنمایی! گویی هیچ نداردیا داشتن این‌ها عیب است!

آرام بود و سر به زیر. عزّت و سربلندی‌اش، از افتادگی و متانتش نمی‌کاست. دانایی بی‌ادّعا و ژرف‌بینی ساده و خموش بود. آرام و باوقار قدم برمی‌داشت؛ ولی آنگاه که کسی قصد احترام و برخاستن داشت، پیش از ایستادن او، سریع می‌گذشت.

سالخوردگی، از نورانیّت و معصومیّتش نکاسته بود.اگر چه حضورش قلب‌ها را می‌ربود، ولی با نگاهییا التفاتی که می‌کرد هیبت و شکوه خود را پنهان می‌ساخت. آنگاه بود که سادگی و بی آلایشی‌اش جلوه داشت.

با هر کس چنان مهربان بود که می‌پنداشت فقط با او چنین است و اغلب هم درباره‌اش چنین می‌گفتند، حتّی کسی که او را رنجانده بود. گویی ظهور این وصف خداوندی است:

چنان لطف، او راست با جمله کس                      که هر کس بگوید مرا هست و بس!

هرگز به عمرش کسی را به خود نخواند؛ از خود می‌راند و به مبادی عالیّه توجّه می‌داد. می‌گفت: « خداوند، دعای همۀ مؤمنین را رد نمی‌کند. بسپارید که دعا کنند». خود را میان آن گم می‌کردند.

به هیچ کرامتی از خود اعتراف نکرد و در تمام عمر آن‌ها را پوشاند. از آن کس که فهمیده بود، عهد می‌گرفت تا زنده است ، به کسی چیزی نگویید تا رازش با خدایش فاش نشود و بر زبان‌ها و کوچه و بازارها نیفتد و سرّش بر ملا نگردد.آن‌قدر حریم می‌گرفت و دور می‌شد که کرامات اساتیدش را هم می‌پوشاند و بیان نمی‌کرد که شاید از آن بویی ببرند که: ایشان هم آری؟! می‌هراسید که احتمالی بدهند.

پرسیدند: چرا در گذشته علما کراماتشان ظاهر بود، اما حال چنین نیست؟!

گفت: «اکنون باور آن برای مردم مشکل است. فقط زحمت و رنج آن می‌ماند برای شخص».

درخواست کردند که: از عطایای الهی خود بگویید. فرمود : « اگر خداوند عطیّه‌ای داد، گفتنی نیست!».

می‌گفتند: نوشته‌اید؟! می‌فرمود: «نوشتنی نیست. شاید به زبان دیگری گفته‌ام، اگر لازم بوده!» . یعنی که سر، باید سرّ بماند!

سیر و سلوک و صعودش، مانع تحصیل و ترقّی علمی‌اش نشد که هیچ، بلکه چنان درس خوانده بود که هر کس او را می‌دید، فقط درس خوانش می‌دانست. در هر درسی انگشت نشانه‌ها به سوی او بود و گوی سبقت را از همه ربوده بود.

با آن همه ترقیّات علمی، هرگز ادعّایی نکرد و خودنمایی‌ای نداشت و نه تنها برای زعامت و مرجعیت شیعه–باآن‌که کسی را بر خود، مقدّم نمی‌دید–قدم برنداشت، بلکه تلاش‌ها کرد و قدم‌ها برداشت که از او بگذرند و نامش را نبرند. در آخر هم فقط واجب عینی آن را به مقدار اقلّ واجب پذیرفت و از بقیّه کنار کشید. در زعامت و مرجعیت شیعه، اوّلین بار و اوّلین نفر بود که نه از همه شانه خالی کرد و نه همه را پذیرفت. او کم‌ترین القاب را که برای متوسّطین فضلا به کار می‌رود، «آیت‌الله» را، نپذیرفت و علناً توبیخ کرد.

در «رسالۀ علمیه»‌اش، از 117 مرتبه چاپ، هفت مرتبه حتّی اسم و فامیل خود را روی جلد، چاپ نکرد و یکصد و ده چاپ دیگر را با لقب «العبد» در ابتدای نامش به چاپ رساند، آن هم نه از وجوه شرعی.توزیع رایگان «رساله» را تبلیغ برای خود می‌دانست و منع کرده بود.

دیگر کتب علمی خود را هم به هیچ ناشری نداد و می‌گفت: «آثار علمای گذشته و بزرگان، هنوز بر زمین مانده است.» و در جواب اصرار بانی چاپ آن‌ها گفت: «مایلم اوّل مرا بکشید بعد آثارم را چاپ کنید!»

مخفی کاری‌اش به آن حد بود که مرجعی مشهور و صاحب « رساله » پرسیده بود: آیا این نظریّات دقیق علمی از ایشان است؟! باورم نمی‌شد بداند ، چه رسد به . . . !

در علم و عمل و تدریس و عبادت، آن‌گونه بود که هر کس هر کدامش را می‌دید، دیگری را باور نمی‌کرد. هر چه بالاتر می‌رفت، متواضع‌تر و سر به زیرتر می‌شد و خود را کوچک‌تر می‌دانست، آن قدر که به هر مجلسی وارد می‌شد، به جایگاه بزرگان و علما نمی‌رفت و بر عکس، میان تودۀ مردم جای می‌گرفت.

برای لحظاتش هم برنامه داشت. دائم در کار و تلاش بود. مطالعه، نوشتن، تدریس، عبادات و سائر واجبات و ضروریات. مانند کارخانه ای چند شیفته، حدود بیست ساعت را در شبانه روز، به تنهایی کار می‌کرد، کار. گویی با استراحت نا آشنا بود. فکر می‌کردیم سنّ او بالا رود، ناتوان می‌شود و استراحت می‌کند؛ امّا او باز هم از استراحتش کم می‌کرد و برنامه‌هایش را انجام می‌داد.

در مطالعه و فکر و درس آن چنان جدّی و مصمّم بود که بازنشستگی و کهولت را نمی‌شناخت و در 95 سالگی هم با وجود تمام مخالفت‌هایک درس به تدریس خود اضافه کرد.امّا هرگز از عباداتش کوتاه نمی‌آمد. در هر شرایطی به مستحبات هم مانند واجبات می‌پرداخت.

یک و نیم تا دو ساعت قبل از فجر ، بیدار و به اسغفار و مناجات و نماز شب و نوافل و قرائت قرآن و تدبّر در آن، مشغول بود. حضور در مسجد و نماز صبح و تعقیبات متصّل و زیارت حرم و اذکار روزانه را هم بدان‌ها بیفزاییم. برای ظهر و عصر هم با در نظر گرفتن مقدّمات و نوافل و تعقیبات، حدود دو ساعت و نیم، برای نماز مغرب و عشاء نیز حدود سه ساعت و نیم وقت در نظر می‌گرفت. عبادات متّصلش، جمعاً یازده یا دوازده ساعت وقت او را پر می‌کردکه روزهای پنج‌شنبه و جمعه و ایّام مخصوص، بیشتر هم می‌شد.

در بین صبح و ظهر هم بین کارها «زیارت عاشورا» را با لعن و سلام آن و بین مطالعه و درس و نوشتن‌ها، اگر فکر نداشت، ذکر داشت. او معتقد بود و یقین داشت که این عبادات، ممدّ مطالعات‌اند و بلکه زمان لازم آن‌ها را به یک پنجم تقلیل می‌دهند.

در محراب نمازش، خضوع و خشیت و عروج عبودیت و راز و نیاز با معبود جلوه‌ها داشت. با یک نماز، چنان به معراج حضور می‌شتافت که به شهود عبودیت می‌رسید. لحن ادای شهادتش، گواه آن شهود بود و سلام وداعش، نشان ویژه‌ای از آن وصال داشت.

او از نماز تعبیرات بسیار لطیفی داشت. می‌فرمود: «اگر سلاطین عالم ، لذّت نماز را بدانند به دنبال لذایذ دیگر دنیا نمی‌روند». نشانه‌های عجیبی در نمازش، ظاهر بود. در نماز، فشار بسیاری را تحمّل می‌کرد و بسیار، عرق می‌ریخت. آتش عشق وصالش، در ظاهرش آشکار می‌شد. کم‌توانی و ضعف بسیارش، نشان سنگینی نمازش بود و تعریق و فشار وارد بر او، سنگینی ارتباط با ملأ عام را تداعی می‌کرد.

زیارت حرم او بسیار با نمازش تفاوت داشت. در حرم حضرت ثامن الأئمه، آن‌قدر ایستاده مقابل حضرت، مشغول زیارت و غرق می‌شد که حتّی جوان‌ها از پا می‌افتادند، ولی او همچنان ایستاده بود. به طولانی بودن زیارتش اعتراض شد. پاسخ داد: آن مرجع بزرگ در کربلا، حرم رفتنش چهار ساعت طول می‌کشید و در جواب اعتراض فردی گفته بود: «خود را در بهشت می‌بینم، چگونه خارج شوم؟!».

در تمام عمر، از ساده‌ترین و کم هزینه‌ترین غذاها استفاده کرد. دوسوم غذایش، نان و چای بود. خواب و استراحتش هم با همه بسیار فرق داشت و اغلب به چهار ساعت در شبانه روز هم نمی‌رسید که یک سوم آن، به‌صورت نشسته بود. در جواب اعتراض ما می‌فرمود: «فلان آقا در شبانه روز، دو ساعت می‌خوابیده، چگونه بوده، نمی‌دانم! ولی با سه ساعت می‌شود». ظاهراً در جوانی چنین بوده. سال آخر عمر که اغلب نشسته می‌خوابید و یک سوم آن استراحت واقعی بود.

سخندان بود، نه سخنران. بسیار کوتاه و خلاصه، سخن می‌گفت. سخنش بر جان می‌نشست، امّا تلگرافی و رمزگونه بود. باید خودت از آن رمزگشایی می‌کردی. توضیح نمی‌داد. یک جملۀ کوتاهش در طلبۀ نوجوانی آتش به پا کرد، چندان که به راه آمد و تا قلّه رفت؛ شد عارفی بزرگ: سیّد عبدالکریم کشمیری.

بارها می‌گفت: «طاقت سخن فرسایی ندارم، ولی خدا این توان را داده که کتابی را در یک سطر و مقاله‌ای را در یک جمله بگویم». خلاصه‌گو، عصاره‌گو و اشاره‌گو بود. این سومی (اشاره‌گویی) خیلی زحمت داشت.

او با همۀ مسلمانان مهربان بود، بیشتر از آنچه برای خود بود. می‌گفت: « اگر برای مسلمانان چین دعا نکنیم مسلمان نیستیم».

گرفتاری مسلمان‌ها، گرفتاری او بود. می‌گفت: «در شب قدر، کفّار چین برای دعا مستحق‌ترند. آخر، راه نیافته و گم راهند». با غم همه شریک بود. اگر انفجاری در بغداد اتّفاق می‌افتاد انگار که در میان اقوامش بوده.در درس و مطالعاتش اثر می‌گذاشت و آن روز، در استفتائاتش توان کمتری داشت. مشهود همه بود.

در فتاوا قائل به رحمت بود، نه زحمت. فتوایش برای همه، سهل و سمحه بود. زحمت را خود بر می‌داشت. در همۀ عمر به احتیاط عمل می‌کرد و کمتر به فتوا. در عمل محتاط بود.

او در همۀ عمر زحمت پراندن دائم مگس از روی غذایش را بر کشتن آن ترجیح می‌داد. اغلب تذکّر می‌داد که آن‌ها را نکشید، بیرونشان کنید. در عمرش نه تنها مگسی را بی‌جان نکرد بلکه مایل بود در محدودۀ خانه و زندگی‌اش هم چنین نکنند.

گر چه بارها و بارها سؤالت را نپرسیده پاسخ می‌داد، امّا هرگز وصلۀ ذهن‌خوانی و غیب‌دانی را هم به خود نچسباند و اگر می‌پرسیدی: «مگر می‌شود؟» می‌گفت: «در نجف بزرگانی بودند که در کرامات تظاهر داشتند».

شکارهای آسمانی و مکاشفاتش را هرگز کشف و مکاشفه ننامید و اغلب «شبه خواب» یا «خواب مانند» آن‌ها را بیان می‌کرد. گاهی حتّی اسم را هم مخفی می‌کرد، با گفتن این جمله که: «آقایی دیده . . .» یا «آقایی گفته . . .». اگر اسم آقا را می‌پرسیدند، می‌گفت: «فرض کن که گفته: نگو!»

اگر پیروزی انقلاب و انجامش را گفته بود، اگر از آیت‌‌الله خویی تقاضای خارج شدن از عراق  قبل از انتفاضۀ عراق را کرده بود، اگر از قبل از آغاز جنگ 33 روزۀ لبنان به رهبر شیعیانش دعایی تعلیم داد و اگر چند روز قبل از پایان یافتن آن‌که‌ روحیه‌اش از دست رفته و نیروهایشان پراکنده شده بود، پیام داد که: «پیروزید!» و جانی دوباره به آن‌ها داد و پیروز شدند، اگر حوادث بعد از رحلتش را با پیامی گفت و دعا کرد، اگر آنچه را در همین‌باره دیده بود به آقا گفت، که همه را داد و گفت و کرد، در تمام این‌ها آنچه نبود و جلوه نداشت «من» بود.

از تشریفات می‌گریخت. از استقبال و بدرقه فرار می‌کرد، از جوانی تا آخر عمر. به عمره و عتبات هم با همۀ علاقه‌ای که داشت، نرفت. می‌فرمود:«به طلبگی رفتن مایلم، آن هم که نمی‌شود». از شهرت گریزان بود. در کتاب یا مجلّه‌ای هم نمی‌خواست اسمش را بیاورند‌، چه برسد به رسانه‌ای چون صدا و سیما.

او شیوه جدیدی را نه تنها برای روحانیت بلکه برای زعامت و مرجعیت شیعه بنا نهاد و عملی بودن آن را در دوران معاصر به اثبات رساند، و این که همچنان ممکن است مثل صدر اسلام بر دل‌های مردم حاکم بودو در تمام جهات زاهدانه زیست که حجّتی برای همۀ طلّاب و علما و حتّی بزرگان علمای شیعه و نیز عموم مسلمانان بود و این نکته مورد اقرار علمای بزرگ بود که وی در زمان زندگی‌اش مانعی جدّی برای معرّفی خود بود.

شاید سال‌ها وقت لازم باشد تا یکایک رفتار و اعمالش را و آن هم در مقایسه با دیگران فهمید و به حقیقت آن‌ها پی برد که البته با توجّه به مخفی کاری‌های ایشان کاری بسیار دشوار و طاقت فرساست و خداوند خود باید توفیق انجام دادن چنین وظیفۀ مهم و خطیری را عطا نماید.

منبع: سایت آیت الله بهجت (قدس سره)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
Slots